سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جمعه 92/5/18

خواستگار شماره 2 (1)

دومین ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم خیلی مفصله!

2سال پیش، درست روز بعد از شهادت حضرت حضرت زهرا بود که تماس گرفتن از هم محله ای های قدیم مامانم بودن. پسرشون منتظر جواب ارشدش بود مهندس شیمی بود و 24 ساله و شغل ثابتی نداشت تو شرکتای مختلف کارای کامپیوتری میکرد.

یه روز خانوماشون اومدن و صحبت کردن تا اینجا صحبتایی که از ازش میشد روحیاتش به من میخورد. دفعه ی بعد پسرشون هم اومد منم واقعا بی تجربه بودم همه ی سوالارو از دوستم پرسیده بودم و با روحیات خودم تطبیقشون داده بودم. رفتیم برای صحبت ماشالله خیلی خوش صحبت بود صحبتمون حدود 2 ساعتی طول کشید. بعد از رفتنشون که نشستیم با خانواده برای صحبت همه یه جورایی تاییدش میکردیم. اونا هم فرداش تماس گرفتن و برای جلسه بعدی قرار گذاشتن اونم وسط امتحانای ترم من!

باز اومدن و همون رویه قبلی تکرار شد. از نظر اعتقادی از من بالاتر بود و من از این میترسیدم که آدم خشکی باشه. ولی وقتی بنظرم اومد اینطوری نیست سعی کردم روحیات خودمو با اون تطبیق بدم. این بین هم اونا مکه رفتن و هم پدر من و یه فاصله ی زیادی افتاد.

جلسه ی بعدی توی پارک همراه مادرامون همدیگه رو دیدیم. برای من مهم بود اونو خارج از لباس رسمی ببینم و برخورد اجتماعیشو بسنجم و اینکه اهل خرج کردن هست یا نه رو ببینم.

بعد از اینکه رفتیم پارک 1 ساعتی صحبت کردیمو در آخرم یه بستنی حسابی مهمونمون کرد بماند که چیزی نخوردم ولی همین که میدیدم طبق میل من ظاهر شده برام خیلی ارزش داشت...

ادامه رو تو پست بعدی میگم براتون...